Page 24 - Navidenou-Arzhang No 26
P. 24
دورۀ اوّل ،سالِ س ّوم ،شمارۀ ،26مهر و آبان 1401 ارژنگ دوماهنامۀ ادبی ،هنری و اجتماعی نویدنو
و جهل را پایانی ا زست؟ :تا هر کجا سرزمین خلیفه است .تا هر کجا تیول سلطان است .تا هر کجا ج هـل
عالمان سایه فکن است .منم شرزین...بانگ خرد زدم دندانم شکستند ،فریاد عشق برآوردم چ شـمم
کندند ،گوشه امنی جستم به غربتم راندند ،و حالا فقط نانی می ـجویم .قی مـت بگوی ـید ،ح تـی ا ـگر
شاهرگ است .آه بانوی اندوهگین عشق ،در این ظلمات که مرا دادی چه می کردم اگر دیدار تـو ـهم
نبود؟ روزگاری معلمان سلف را به چیز نشمردم ،و امروز سگان رهنمای منند به این آبادی(.ص)66
دوربینِ فیلمبردار در میدان ده میچرخد .اهلِ ده به هر طرف میگریزند و ب زچه هزا را دور میکن زند .زس هزا
وا وا می کنند و ترسان عقب میکشند .طرح شیخ شرزین درخ ّط ِافق پیداست که با دو چوبدست بلند میآید.
در این دهکده قرون وسطایی قحطی زده ،فقر حاکم است و لاجرم جهل فر زمان مزی را نزد و زناگزیر دروغ و ر زیا
رابطه ها را تعریف می کند :آنکه نام غیرت است ،تنها لا ِف پهلوانی می زند؛ آنکه نام مروت است ،از رحم
چیزی نمی داند؛ آنکه نام حکمت است ،نادانی بی شرم است و آنکه فرصت نام گرفته فر زصت طل بزی ا زست
خانمانسوز ...پس این سخن شرزین در این صحرای خشک چه پاسخی می تواند یافت؟ :پایه های تخ ِت سلطان
بر دوشِ شماست ،و پایه های تخ ِت خلیفه بر دو ِش سلطان است؛ پس آن نیز بـر دو ِش شما سـت(.ص
)68
شرزین جهلِ مردمان را آشکار ،لافهایشان را َبرمَلا و ریایشان را به سخره میگیرد .مردمان می پندار نزد زکه او
قدرت رازآلودی دارد که می تواند پشت آینه را ببیند و بخواند اما شرزین اهل ریا و فضل فروشی نیست :چگونه
از مردم هرگز ندیده ،چیزی بدانم؟ آنچه گفتم احتمالی است در همه جا؛ و آخرین چاره تا شاید ـنانی
به دانش بخرم(.ص )۷2این است که چاقوها تیز می شود و صدای بیل و کن از گوشه گوشه دهکده به گزو
می رسد .صدای شرزین در میان ضربه های بیل و کلن و چاقو و ساطور گم می شزود .ا زما زسخن او خامو شزی
نمی گیرد :من می میرم ،اما دانائی را نمی شود کشت(.ص )۷5با همان قدرت که می گوید می اف زتد و زمی
میرد .اما نادانی آرام نمیپذیرد :گور فقط دو بلندی بیل است؛ گودتر کجاست؟ شرزین را در چاه میانداز زند و
سن ِ آسیایی بر درِ چاه می نهند و می گریزند .اما باز فر زیاد زشیخ زشرزین در گو های زشان زپژواک مییا بزد":
پایههای تخ ِت سلطانی بر دوشِ شماست ،و پایه های تخ ِت خلیفه بر دو ِش سلطان است؛ پس آن ن ـیز
بر دوشِ شماست .این است که یکی فریاد می زند :خورا ِک سگ ها بشود! خورا ِک سگ ها! پیکرِ شرزین
[را] می برند تا به سگ ها بسپارند .کودکان را که رانده بودند تا ـصحنۀ ده شـتناک را نبین ـند ،ـباز
میگردند ،بر س ِر چنتۀ شرزین می ریزند و در آن می گردند .یکی بوق را می ـنوازد ،ی ـکی دارنا مـه را
بیرون می کشد و یکی تمثیل تاری خانه را .بر سر آنها دعواست .هر ـکس ور قـی از آن مـی ک ـند .از
دست هم می قاپند و آنرا تکه تکه می کنند .باد در کاغذها افتاده و غبار برخا سـته .ـمردان و ز ـنا ِن
دهکده با دستهای خونین باز می گردند(.ص )۷۷صاح ِب دیوان آنقدر منصف هست که خطاب بزه نادا زنانِ
دهکده بگوید :ما همه او را کُشتیم ،و شما فقط ضربۀ آخر را زدید(.ص )۷8
در سکان ِس آخ ِر فیلم که در کتابخانه برداشته میشود ،صاحب دیوان فرمانی صادر میکند که اگر نمیکرد ،مزا
امروز شَرزین را و بسیار شهیدان و جانباختگانِ اندیشمند را نمی شناختیم تا از دان و هنرِ آن ها بیاموزیم و در
جادۀ عدالت و آزادی و فضیل ِت انسان برانیم :و امّا شما عیدی! وظیفه دارید از این همه ،طومارِ نویی فراهم
من میمیرم ،و دانایی را نمیشود ُکشت! 23