Page 21 - Navidenou-Arzhang No 26
P. 21
دورۀ اوّل ،سالِ سوّم ،شمارۀ ،26مهر و آبان 1401 ارژنگ دوماهنامۀ ادبی ،هنری و اجتماعی نویدنو
جلاد دیلم را بر دندان شرزین می گذارد و با پتک می کوبد .شرزین نعره ای از درد می زند ،چون زمار بزه خزود
می پیچد ،بی حال از تیرک وسط میدان می آویزد و خون صورت را می پوشاند .استاد جوزانی پشت می کند تا
فاجعه را نبیند .مسخره ،همان دانای کل ،یا همان آگاهی از خون و آت برگذشته بشری ،خندان و گریان زخود
را می زند و کلماتی بر زبان می آورد که باید در همیشه تاریخ مبارزه ،آویزه گو مبارزان با شزد :ا یـن ع لـم را
گران خریدی شیخ؛ دانائی ات ارزانی .ندانستی آن کس را که د نـدان ط ـمع از ای ـشان بر مـی نک ـند،
دندانش بر جور برکنند؟(ص )3۹
شرزین از زاد و بوم خود می گریزد و راه کویر را در پی می گیرد آن هم تک و تنها .اما از میان آبادی زها زکه
می گذرد ،از پراکندن بذر آگاهی در میان مردمان ،بویژه نونهالان ،که مبارزان فردایند ،باز نمی ماند .زبه زصدای
بو آگاهی بخشی کودکان را فرا می خواند .به آنان ریاضی می آموزد تا آن را با زندگی عینی پیو نزد ده نزد و از
آن سلاحی برای آگاهی و ژرف اندیشی بسازند :رعیت صفر است -تا بدانی -رعیت را در شمار صفر آور ،و
بزرگان همه عددند ،و سلطان و سالاران برتر شماره اند .سلطان نه است و وزیران و چاکران و سالاران
و دیوانیان هشت و هفت و شش و پنج و چهار و سه و دو و یک اند و رعیت صفر است .ـبا ا یـن ه ـمه
بهای هر سلطان به رعیت است ،و هیچ عدد بی صفر بزرگ نشود ،چنان که هزار بی صفرهاش بیش از
یک نیست .بدان که رعیت هیچ می نماید و بیش از همه است(.ص )43
اما پادا آگاهگران اجتماعی در جوامع کهن سال مبتنی بر شکاف طبقاتی و ستم صاحبان ثروت و قدرت ،تن زها
خرد شدن دندان ها و رانده شدن از جامعه نیست ،سوزاندن دارنامه و کور شدن هم هست .این زبار هزم ،ع زیدی
گزار آن را به صاحب دیوان بازگو می کند :دارنامه؟ سال ها بعد دوباره در زبان ها افتاد ،و این زمانی بود
که استادم ،شرزین ،از دو چشم نابینا شده بود و سوزاندن آن را با دیدگان ندید(.ص )40
عیدی دریافته که چشمان شیخ شرزین را این بار خاتونی بر کنده است .حکایت را کنیزی زمی گو یزد کزه زشب
پی ،در خواب شرزین را دیده است در کنار آتشی؛ که قلم های خود را یکان یکان مـی شک سـت و ـبه
آتش می داد تا بدان گرم شود( .ص )41او حکایت می کند که ناگهان میدان با هجوم غلامان به هم ریخت؛
تخت روانی روی پوشیده ،آن میان ایستاد .غلامان نیم برهنه بر خاک افتاد نزد و ز زمین را زبا زتن زخوی زفر
کردند .آبنار خاتون پا بر پشت آنان پی آمد .او آوازه شرزین را از زنان شنیده بود و زنان هم از پسرانشان که در
درس استاد حضور یافته بودند .پرس های را با شرزین بازگو کرد و از پاسخ ها در شگفت ماند .خاتون با ظاهر
بس زیبا اما درون بس سیاه ،با عشوه گری روی باز کرد و گریبان را نیز ،تا پادا شرزین باشد و از او سوال کرد
که آرزوی چیست .شرزین که درس های مسخره را هنوز هم نیاموخته بود ،شیفته وار ،بی اختیار بر ز زبان آورد
که نمی خواهد پس از خاتون چشم به دیگر چیزی بیفتد .خاتون با ت مزام خ شزونتی کزه از صزاحبان ثزروت و
من میمیرم ،و دانایی را نمیشود ُکشت! 20