Page 20 - Navidenou-Arzhang No 26
P. 20

‫دورۀ ا ّول‪ ،‬سا ِل س ّوم‪ ،‬شمارۀ ‪ ،26‬مهر و آبان ‪1401‬‬  ‫ارژنگ دوماهنامۀ ادبی‪ ،‬هنری و اجتماعی نویدنو‬

‫ایستاده اند تا خلق بینوا را هشدار دهند که جز با اجازه نگهبانان تا د نزدان م زسلح ام یزر‪ ،‬رخ زصت ورود و خزروج‬
‫وجود ندارد‪ .‬پای دیوار‪ ،‬گذرگاهی ساخته اند ویژه رفت و آمدهای دربار؛ ا زما آن سزوتر م یزدانی ا زست زبا زسکوی‬
‫گردی در آن تا دشمنان بارگاه را گردن بزنند یا م زجازات کن زند‪ .‬در زپایین د زست م یزدان‪ ،‬ب زساط ک زسب و زکار‬
‫بازاریان‪-‬که می توانند هر چیز را بخرند یا بفروشند‪ -‬برقرار است‪ .‬شرزین با همه هوشمندی و خرد خود‪ ،‬هنوز در‬
‫توهم بخش و بزرگواری صاحبان ثروت و قدرت و در راس آن ها امیر غوطه ور ا سزت‪ :‬کاش بارنامه را خوانده‬

  ‫بودم!(ص ‪ )35‬هنوز عصر آگاهی های طبقاتی فرا نرسیده است‪ .‬استاد جوزانی هم توهم او را فربه تر می کند‪:‬‬
‫ناگهان نگهبان شرزین را می خواند‪ :‬شیخ شرزین! شیخ شرزین کیست؟ شرزین سراسیمه پیش مـی‬
‫رود و دست بلند می کند‪ .‬و نگهبان خبر می دهد که بختتان تابیده؛ ساعتی دیگر به مح ـضر ـسلطان‬
‫می روید‪ .‬شرزین با تعجب می پرسد‪ :‬مرا شیخ خواندی‪ ،‬نشان چیست؟ استاد پیش تر پاسخ داده بود‪:‬‬

                                                                 ‫همه نشانه ها به سود تست!(ص‪)31‬‬
‫صاحبان کسب و کار‪ ،‬از جامه فرو و پوزار فرو و کلاه فرو تا نوکران فاسد دربار‪ ،‬یعنی دلال و دالان دار و‬
‫رئیس قراولان و کوتوله و منشی دیوان و شاطر و دروازه بان و مهتر و واقعه نویس و منجم با زشی و ح زسابرس و‬
‫خزانه چی و س بان و تیول دار‪ ،‬که شرزین را در آستانه عروج به طبقات فرادست می بینند‪ ،‬بی محا بزا کی زسه‬
‫ا را غارت می کنند چه به صورت پول نقد و چه نسیه های مدت دار‪ .‬اما بی زضایی ب نزا زبر زسنت تزاتر ایرا نزی‪،‬‬
‫مسخره ای را برگزیده است که مبشر آگاهی است و به زبان پر نی وهن آور‪ ،‬حقیقت را عریان زمی ک نزد‪ :‬مـن‬

                                                   ‫مسخره هستم ولی تو از من مسخره تری‪(.‬ص ‪)31‬‬
‫در این میان به یکباره‪ ،‬سردار ایلک خان که به تازگی مورد عنایت امیر قرار گرفته و عنوان رئیس علمداران را از‬
‫آن خود کرده است‪ ،‬از در کاخ بیرون می آید و می پرسد که کیست این نوقبای نوکلاه نوپوزار؟ لزب زباز زکن؛ از‬
‫میرزایانی یا شیوخ؟ شرزین پاسخ می دهد که شرزین هستم پسر روزبهان دب یزر‪ ،‬کزه زبه ل زطف و طع زنه شزیخم‬
‫خوانده اند‪ .‬سردار قدرتمند فریاد می زند‪ :‬بگیردش زود! این حکم را منشی دیوان بخواند‪ :‬بدانند که ا هـل‬
‫دیوان همایونی اجتهاد فرمودند که دارنامه‪ ،‬موصوف یگانه دهر‪ ،‬استاد بوعلی‪ ،‬دیگری را نتواند بود‪ ،‬از‬
‫آنهمه لغز نغز که در آنست‪ ،‬و بر همه معلوم است که این درر افکار که از نـوادر ق ـلم کیم یـا آ ـثار آن‬
‫اعجوبه دوران است چندی مکتوم مانده بود و یاوه گویان را داعیه در سر افتاده بود تا بدان واسطه در‬
‫حلقه دانایان درآیند که اگر به عین تنبیه و سیاست در آن التفات نشود‪ ،‬هر روز سفیهی لاف بزر گـی‬
‫زند و اکثر خلق سفاهت پیشه گیرند‪(.‬ص‪ )3۷‬و امیر البته خود‪ ،‬بی قاضی و وکیل و دادگاه‪ ،‬حکم را هم صادر‬
‫کرده بود تا به فوریت اجرا شزود‪ :‬رای سلطان است که دبیر پیشین‪ ،‬شرزین‪ ،‬به کیفر ادعای دروغ از ـکار‬
‫دیوان اخراج و ذخایر او ثبت و مال او تاوان و نام او تباه شود‪ ،‬و البته که در ملاء عام‪ ،‬دندان های او به‬

                                                                    ‫جرم این بهتان بشکنند!(ص ‪)38‬‬
‫ناگهان کاسبان به خود می آیند‪ :‬کلاه فرو کلاه را بر می گیرد‪ ،‬جامه فرو قبا را از تن او می کند و پوزار‬
‫فرو ‪ ،‬پوزار از پای او بیرون می کشد‪ .‬آنگاه نوبت به نوکران دربار می رسد و او را در د مزی بره زنه زتن زبه روی‬

     ‫سکوی وسط میدان می برند‪ ،‬در حالی که دو دست را بر تیرک وسط بسته اند‪ .‬جلاد از سکو بالا می آید‪.‬‬

‫من میمیرم‪ ،‬و دانایی را نمیشود ُکشت! ‪19‬‬
   15   16   17   18   19   20   21   22   23   24   25