Page 19 - Navidenou-Arzhang No 26
P. 19

‫دورۀ اوّل‪ ،‬سا ِل سوّم‪ ،‬شمارۀ ‪ ،26‬مهر و آبان ‪1401‬‬  ‫ارژنگ دوماهنامۀ ادبی‪ ،‬هنری و اجتماعی نویدنو‬

‫معانی نغز و لطایف اندیشه که از جوانکی‪ ،‬گزافه های نامربوط می نمود‪ ،‬حالا در نظرم رنگ خرد یافته‬
‫و چندی از مشکلات لاینحل را جواب گفته‪ .‬خدای رحمت کناد و در جوار حق بداراد بوعلی رحمه الله‬
‫را‪(.‬ص ‪ )24‬و سرانجام‪ ،‬شیخ شامل حکم نهایی را اعلام می کند‪ :‬بدانند این رساله ایست نامش "دارنامه" از‬
‫استاد بوعلی‪ ،‬که معرف نبوغ آن یگانه دانش و فرید دوران و وحید زمان است‪ ،‬و این خدعه به عـون‬
‫الله فاش گشت و این گنج مکنون و در مکتوم از ظلام جهل به در آمد و فاش اهل نظر شد‪(.‬ص ‪ )25‬این‬

                                                       ‫سکانس فیلم با صدای شیپور و دهل پایان می یابد‪.‬‬
‫استاد جوزانی‪ ،‬شرزین را آگاه می کند که امیر گناه او را بخشیده و او را در شغل کتابت خوی ابقا کرده ا زست‪.‬‬
‫شرزین با شادمانی می گوید پس در دارنامه نشان کفری نبود و استاد پاسخ می دهد البته که در آن بزر گـوار‬
‫چنین گمانی نیست‪(.‬ص‪ )25‬و بشارت می دهد که امیر به دیدار کتابخانه آمده و و زقت ا زست زکه زشرزین بزا‬
‫پابوسی و عذرخواهی و شکر گویی جبران مافات کند‪ .‬امیر به سخن در می آید که راستی ـچه یک ـتا ر سـاله‬
‫ایست این دارنامه‪ ،‬و چه لذت های معنوی و فایده های ذوقی که از آن متصور است‪(.‬ص‪ )26‬از زسخنان‬
‫کلی ستایشگرانه امیر آشکار است که کتاب را نخوانده است و از سر فضل فروشی اظهار لحیه می کند‪ .‬او با کنایه‬
‫ای تلخ و تحقیرآمیز به سخن خود ادامه می دهد‪ :‬گرچه اکراه داریم ولی بله‪ ،‬می بخشیم‪ .‬پی موش گرفتن‪،‬‬
‫به دفینه می رسد و مار روی گنج می خوابد و اژدها در راه چشمه است و شما هم ـما را بـه ی کـی از‬
‫امهات آثار حکمت بردید‪ .‬بد نیست گاهی از زیادخواهی گنجی را نشان کنید تا بر دیگران مک شـوف‬

                                                                                        ‫شود‪(.‬ص‪)2۷‬‬
‫صدای خنده عالمان و ملازمان می ترکد و کتابخانه را می لرزاند و بار تحقیر چون آواری بر شرزین دبیر فرود می‬
‫آید‪ .‬شاید به سائقه این تحقیر است که شرزین سر بلند می کند‪ ،‬راست می ایستد و به سخن در می آ زید‪ :‬مـی‬
‫شود رازی بگویم سلطان؟‪ ...‬خطر سوختن به آتش بود؛ حالا که منکری نمی بینید جرات گفتن دارم‪...‬‬

                                                          ‫دارنامه از من است نه استاد بوعلی‪(.‬ص‪)2۷‬‬
‫این بار هم غوغایی برمی خیزد‪ .‬سلطان خشمگین کتاب ناخوانده‪ ،‬ندا در می دهد که‪ :‬آ ـیا در ن یـک خوا هـان‬
‫دولت ما چندان بصیرت نیست که اهل نظر را به تعیین این مقوله مطمئن فرمای ـند؟ حا شـا! تکل ـیف‬
‫است منصفان را که برفور در بوعلی غور کنند تا بدانیم این رساله مگر وی‪ ،‬دیگری را می تواند ـبود؟‬
‫و‪ -‬شرزین دبیر‪ ،‬روز دیگر حاضر درگاه باشید‪ .‬اگر این فقره راست باشد‪ ،‬البته از ـمراحم و خل عـت و‬
‫صله برخوردارید!(ص‪ )2۷‬اما چون سلطان است‪ ،‬بی از همه این ها‪ ،‬دغدغه " شروح الظفر" را دارد؛ این است‬
‫که فرامو نمی کند تا شتابان جویا شود زکه‪ :‬اینک بگویید چه کسی نامزد بیاض ـکردن شـروح الظ ـفر‬
‫است؟(ص‪ )28‬و البته روشن است که مردمانی از زمره شرزین بس اندکند و چاپلوسان فرومایه بسیار فراوان‪ ،‬چرا‬
‫که قاعده نظام حاکم بر جهان تا هنوز سفله پروری و فرومایگی است نه حقیقت پروری و ن زیک خزواهی‪ .‬لا جزرم‬
‫یکی از میان دبیران خم می شود‪ ،‬دست سلطان را می بوسد و کیسه سکه سلطان را بر چشم حقیر خوی مزی‬

                                                                                                ‫ساید‪.‬‬
‫فردا فرا رسیده است‪ .‬دوربین کارگردان‪ ،‬ابتدا روی بارگاه امیر زوم می کند که دیوارهای بسیار بسیار بلند کنگره‬
‫داری دارد‪ ،‬نمادی از گسست تمام عیار خلق و حاکمان‪ .‬بر ورودی دروازه بزرگ بارگاه‪ ،‬نگهبانان بزا ت زمام سزلاح‬

    ‫من میمیرم‪ ،‬و دانایی را نمیشود ُکشت! ‪18‬‬
   14   15   16   17   18   19   20   21   22   23   24