Page 25 - Navidenou-Arzhang No 24
P. 25
دورۀ اوّل ،سالِ س ّوم ،شمارۀ ،04خرداد و تیر 2422 ارژنگ دوماهنامۀ ادبی ،هنری و اجتماعی نویدنو
که با چشمام ندارد آشنایی آسمانهای خیا ِل او.
ولی از جانبِ دیگر ،میان رئالیسمِ سوسیالیستی و رئالیسمِ دموکراتیک ،دیوا ِر چین برپا نشده است .فرهنگِ
سوسیالیستی نفیِ دیالکتیکی فرهن ِگ ماقبلِ خود است .پس ادامه تح ّول یافته و متکام ِل آن است .دیالکتی ِک نو و
کهنه در تکاملِ فرهنگی ،به ما میآموزد که "نو" در بط ِن "کهنه" پدید میآید ،رشد میکند و با نفیِ کهنه ،بر
آن چیره میگردد .پس فرهنگِ نوین ،فرهنگِ جوان و پویا ،همچون جهانِ نوین و پویا ،از دلِ جهان حاضر و
فرهنگِ حاضر بیرون میزند و می شکفد .کسرایی این معنی را به نظم در میآورد:
و او شاید نداند
می َم َکد َنش ِت جوانی را ز لبهای جهانِ من.
درعینِحال ،گذشته از میان نمیرود و ناپدید نمیگردد ،بلکه همۀ آنچه ماندنی و ارزشمند است را در"نو" به
میراث میگذارد .پرولتاریای ستمدیده" ،عُمرِ ناسیرابِ" خود را در سوسیالیسم به شکوفۀ سرانجام مینشاند و
شعرِفارسی هم همینطور .همۀ آنچه که برای شعرِ گذشته چون آرمانی افلاطونی مینمود و انگیزه فریا ِد
اعترا ِض آن بود ،در سوسیالیسم به واقعیتی "سایهدار و دیرمان" بدل میشود و طبعا در شعرِ سوسیالیستی هم
متبلور میگردد :
و یا شاید نداند
غنچههای عُم ِر ناسیرابِ من بشکفته در کاماش.
با اینحال ،گذشته و آینده را تحوّل از هم جدا میکند" .نو" که میآید" ،کهنه" رنگ میبازد و برای آن جا باز
میکند .پدیدار شدن نو ،بر رسال ِت کهنه ُمهرِ باطل میزند و افقهای نوینِ خود را میگشاید:
و یا شاید نداند در سحرگاهِ ورودش
همچو شب من رنگ خواهم باخت.
و کسرایی چه زیبا و لطیف ،تردید و دودلی رئالیس ِم دموکراتیک را درمقاب ِل سربرآورد ِن فرزن ِد برومن ِد خود -
رئالیس ِم سوسیالیستی -تصویر کرده است .او از زبا ِن گذشته با تکرا ِر "شاید نداند" ،این دوگانگی و تزلزل و تردید
را منعکس میکند.
آنجا که به قول خودِ کسرایی "آخرین شمعِ به صبح رسیدۀ این شبِ یلدا" شادی و سحر را بَشارت میآورد،
شبِ دیرپای اسار ِت بشریت رنگ میبازد .مرگِ "کهنه" در پی ِش قدم های رسیده از راهِ "نو" ،بهویژه اگر با درکِ
ضرورتِ تح ّول به نو توام باشد -که در این مورد هست ،-جای غم و غصّه باقی نمیگذارد.
واقعی ِت موجود اگر عنص ِر آگاهی را در خود پذیرا گردد ،خود به استقبالِ نو میرود .ولی دیالکتی ِک تکام ِل کهنه
به نو ،ضرورتی برای اومانیسمِ واپَسنگر و تراژیک نمیشناسد.
اگر واقعیتِ موجود ،آگاهانه خود را در "نو" منحل کند و این زای ِش تاریخی را از دردِ "جهشِ" آنتاگونیستی
معاف دارد ،دیگر چه جایی برای "اشکریختن" بر مزا ِر آن باقی خواهد ماند؟
پس از من شاعری آید
کلیدِ ا ّول از چهل کلید 24